#ثروت_عشق_پارت_194
پدر همانطور که با دو دست خودش در را گرفته بود، با وحشت به من زل زد.
- تو... تو... اینجا چیکار میکنی؟؟
- همش یه نقشه بود نه؟
صدایم محکم تر از آن چیزی بود که تصورش را میکردم.
- من نمیدونم تو داری در مورد چی حرف میزنی...
- هاه! پس اینم من باید یادتون بندازم نه؟
پدر شهاب را کنار زدم و از در وارد پذیرایی شدم. به شدت تلاش میکردم که گریه ام نگیرد. ستایش خانوم با ترس و لرز به من و پدر و یاشار نگاه میکرد. طبق عادت همیشگیش، از شدت استرس، مشغول جویدن ناخن هایش شد.
- تو.... ای آشغال کثافت! حالم ازت به هم میخوره عوضی!
مستقیم رفتم سمت یاشار و یقه اش را گرفتم.
- تو.... چه طور تونستی...؟ میدونی با این کارت چه گندی به پا کردی؟؟ اصلا حالیتونه دارین با زندگی من بازی میکنین یا نه؟
- زندگی؟ تو به این میگی زندگی؟ زندگی که همش به دیگران وابسته ای! باید از من ممنونم باشی که گذاشتم رو پای خودت بایستی!
او داشت سر من فریاد میزد و هرچی دلش میخواست بارم میکرد. دیگر تحملش را نداشتم. از شدت عصبانیت نفسم بند اومده بود. همه ی عصبانیتمو در مشت دست چپم ریختم. نفسی عمیق کشیدم و مشتی به صورت یاشار زدم... خواننده ی عزیز هرچی باشه من تو کوچه خیابون بزرگ شدم. پس لطفا بهم حق بدهید که وقتی عصبانی میشوم چنین خشونت هایی را به کار ببرم.
یاشار روی زمین خم شد و گونه اش را گرفت. چهره اش بسیار تعجب زده بود و چشم هایش از شدت تعجب گشاد شده بودند. متوجه شدم که ستایش خانوم رفته. در عوض پدر شهاب همانطور با دهان باز ما را نگاه میکرد. سپس به خودش مسلط شد و گفت:« قبلا هم بهت هشدار داده بودم! گفته بودم که جنگ شروع شده! حتی بهت یه فرصت هم داده بودم!»
- چرا.... چرا اینکارو کردین؟
romangram.com | @romangram_com