#ثروت_عشق_پارت_191

ساعت سه بعد از ظهر بود و از گرسنگی داشتم میمردم. فرانک برای بار هزارم بهم زنگ زد اما من تماسشو رد کردم. واقعا حوصله ی صحبت کردن، یا حتی درددل با کسی رو نداشتم.

رفتم از رستورانی کوچک در آن نزدیکی ساندویچی گرفتم و خوردم. وقتی کمی انرژی گرفتم، شروع کردم به فکر کردن به سوالاتی که مرا به جنون رسانده بود؛ و مهم ترین آن ها این بود:« اینجا چه خبره؟» فکر میکنم اگر جواب این سوالو میفهمیدم، پاسخ بقیه ی پرسش هایم مثل:« کی پشت این قضیس؟» و « انگیزش از این کارا چیه؟» و «چرا یاشار بهش کمک کرده؟» و خیلی سوالای دیگه رو میگرفتم.

به این نتیجه رسیدم که یاشار احتمالا از همه چی خبر داره... اما مشکل این بود که من از هیچ راهی نمیتونستم باهاش تماس بگیرم... نه شمارشو داشتم.... نه ایمیلشو... نه آدرس خونشونو....

یه دفعه فکری مثل جرقه ذهنم را روشن کرد: احتمالا ستایش خانوم باید یه چیزایی از خانواده ی اونا بدونه.... ضرری که نداره ازش بپرسم.

تصمیم گرفتم به خونه ی شهاب اینا برگردم و با ستایش صحبت کنم.... اگر بشه پنهانی.

سوار ماشین شدم و برگشتم خونه ی شهاب اینا. وقتی از ماشین پیاده شدم، آنقدر کمرم درد میکرد که ناخودآگاه مثل پیرزن ها دولا دولا راه میرفتم.

باز هم به امید اینکه ستایش خانوم آیفون را بردارد، دکمه ی آیفون را فشار دادم و منتظر شدم. خبری نشد.... دوباره آیفون را زدم.... بعد از پنج دقیقه ستایش خانوم جواب داد:« الو؟»

- ستایش خانوم؟


romangram.com | @romangram_com