#ثروت_عشق_پارت_190


من بدون گفتن جوابی از کنار او رد شدم و از خانه خارج شدم. سوار ماشین شدم. نمیدانستم به کجا باید برم... دلم نمیخواست برم خونه ی فرانک.... ماشین را روشن کردم و راه افتادم. فکرم خیلی مشغول بود. پشت چراغ قرمز، بی اختیار اشک میریختم. چراغ سبز شد اما من اصلا نفهمیدم. ماشین ها هی بوق میزدند اما من اصلا متوجه نبودم. ماشین ها با زحمت راهشان را کج کردند و از کنارم رد شدند.
- خانوم حواست کجاست؟؟
- هووووووو خانم کجایی؟

- جمع کن ماشینتو خانوم راهو بند اوردی!

و خیلی حرف های دیگر را میشنیدم.... میشنیدم اما گوش نمیکردم. زندگیم برباد رفته بود. تنها شهاب بود که به من اعتماد داشت و او هم اعتمادش را به من از دست داده بود.... و این مثل تیری در قلبم، مرا عذاب میداد...

ماشین ها با صدای بوقشان، اعتراض خود را نشان میدادند. من سرم را روی فرمون ماشین گذاشتم و به تلخی، به رسوایی که خودم با ساده لوحیم به بار آورده بودم، گریستم...

تجربه معلم سختگیری است... اول امتحان میگیرد... و بعد درس میدهد....
سرم را از روی فرمان برداشتم و حرکت کردم. به هیچ عنوان دلم نمیخواست برگردم خونه ی فرانک و سوال های کلیشه ای فرانک را بشنوم. ماشین را کنار فضای سبزی نگه داشتم و از آن پیاده شدم. روی یکی از نیمکت های پارک نشستم و نفسی عمیق کشیدم.... چه هوای تازه ای! حیف که روز به این زیبایی در نگاه من مثل زندانی تاریک و گرفته بود که هرلحظه تنگتر میشد، تا جایی که حتی نفس کشیدن را برایم دشوار میکرد.

سوال های زیادی در ذهنم رژه میرفتند... اما فکر کردن به هرکدام از آنها انرژی میخواست و من واقعا آن انرژی را نداشتم.... انقدر خسته بودم که انگار قله ی اورست را فتح کرده ام... پشتم به شدت تیر میکشید و زانویم هم مایه ی عذاب شده بود.


romangram.com | @romangram_com