#ثروت_عشق_پارت_188


- هاه به تته پته افتادی؟
- شهاب به خدا قسم....
- خدا رو قسم نخور واسه من.

شهاب اشک هایش را پاک کرد و گفت:« برو نمیخوام ببینمت.»

اما من همونجا وایساده بودم.... باورم نمیشد..... من؟؟ با یاشار؟؟ آن پسر دیوصفت.... گفتم چرا اونروز یک دفعه اومد جلوم اونجوری وایساد... پس به خاطر همین بود.... داشتن از ما عکس میگرفتن... اون آشغال یه طوری عکسو گرفته بوده که انگار من و یاشار داشتیم همدیگرو عاشقانه میبوسیدیم.... به خودم لعنت فرستادم که فکر کرده بودم او ممکن است کمکم کند.

- گفتم از اینجا گمشو بیرون!

فریاد بلند او من رو به خود آورد. چانه ام بی اختیار میلرزید. شهاب شانه ام را گرفت و در اتاقش را باز کرد و من را به بیرون اتاق پرتاب کرد. من محکم به دیوار رو به رویی برخورد کردم. کمرم که به دیوار خورده بود، به شدت تیر کشید. زانویم هم درد میکرد اما من اصلا اهمیتی نمیدادم. سریع خودم را جمع و جور کردم و به دست و پای شهاب افتادم:« شهاب، جون من! تو رو خدا حرفم رو باور کن!»

اما او من رو از خودش جدا کرد و رفت توی اتاق و در را قفل کرد. من با درماندگی پشت در نشستم و به در کوباندم و در حالی که اشک میریختم، گفتم:« شهاب به خدا قضیه اونطور نیست که تو فکر میکنی... شهاب من....»

او فریادی کشید که فکر کنم زمین را لرزاند.

romangram.com | @romangram_com