#ثروت_عشق_پارت_184
- خب... آقای رحیمی چی؟
- نه ایشونم نیومدن. رفتن مرخصی.
ناگهان یادم افتاد که عروسی دخترخاله ی پانیذه و اونا رفتن مازندران.
- ممنونم.... من باید برم. خداحافظ.
- خدانگهدار.
سپس در حالیکه فکرم حسابی مشغول بود از ساختمان خارج شدم و سوار ماشین شدم. با خودم گفتم شاید شهاب رفته خونه ی خودشون.... به خاطر همین رفتم خونه ی شهاب اینا. ماشین را پارک کردم و زنگ در را زدم. ستایش خانوم برداشت.
- الو؟
- ستایش خانوم شهاب اینجاست؟
- آره خانوم.
- درو باز کن.
- چشم.
او در را زد و من خودم را انداختم داخل خانه و مثل فشنگ شروع کردم به دویدن. پله های ورودی ساختمان را نمیدانم چطور گذراندم ولی فقط میدانم که گذراندم!!!
ستایش خانوم کنار در ورودی خانه با نگرانی نگاهم میکرد.
romangram.com | @romangram_com