#ثروت_عشق_پارت_174
- فقط یک ساعت. اونم بیرون.
- قبول؟
رویم را برگرداندم و گفتم:« قبول.»
سپس در حالیکه مواظب بودم جلوش اوق نزنم، گفتم:« حالا منو از اینجا ببر بیرون.»
- چشم.
سپس از روی تخت بلند شد و در را برایم باز کرد. من هم با ژستی شبیه شاهزاده خانوم ها از اتاق بیرون آمدم. صدای خنده ی مهمان ها خانه را پر کرده بود. فهمیدم که کدورت های گذشته از میان رفته.
به لطف یاشار، از آن خانه بیرون آمدم. او تا دم در همراهیم کرد و من بدون اینکه بگم خداحافظ راهم را کشیدم و رفتم. اما او بازویم را گرفت و گفت:« قرارو که یادت نرفته؟»
با انزجار دستم را کشیدم و گفتم:« نه.» سپس اخمی کردم تا نشان دهم چقدر از این مرد متنفرم.
- فردا ساعت یازده. پارک کامرانیه.
- خیلی خب.
سپس رویم را برگرداندم و با قدم هایی سریع ازش دور شدم. او هم رفتن من رو تماشا کرد و رفت داخل خونه. من، سمانه رسولی، دلم میخواست خودم را بکشم.
با ناراحتی وارد خانه ی فرانک شدم. او دم در وایساده بود.
- چه قدر زود اومدی!
- آره.
romangram.com | @romangram_com