#ثروت_عشق_پارت_172
- بله... به هر حال، ما از شما واقعا عذر میخوایم که اونروز اون اتفاق افتاد... ما هر چه قدر خسارت به بار اومده باشه، پرداخت میکنیم.
- به هر حال، آبروی ما رفته و این بزرگترین خسارته.... و شما هم نمیتونین با پول جبرانش کنین.
- خب... آبروی ما هم رفته.
همانطور که به این صحبت ها گوش میکردم، کسی به شانه ام زد. برگشتم و از دیدنش جا خوردم. او همان پسری بود که در مراسم عقد خواهرش آنطور با گستاخی باهام حرف زده بود.
از آنجایی که جفتمون از دیدن همدیگه به شدت تعجب کرده بودیم، به مدت سی ثانیه همونجور با دهان باز به هم زل زدیم. بعد سی ثانیه، او ظاهرا صدایش را پیدا کرد و شروع کرد با صدای بلند و بم خودش که ممکن بود کل دنیا را از حضور من در اینجا مطلع کند، صحبت کردن.
- تو اینجا....؟
البته واکنش من خیلی سریع بود، چون پریدم جلو و دستم را روی دهانش گذاشتم.
- هیس! ساکت شو!
سپس او را کشان کشان از پله ها بردم بالا و وارد اتاق شهاب شدیم. سپس دستم را از روی دهانش برداشتم و نگران از اینکه شاید تف مالی شده باشه اون رو به مانتوم مالوندم.
او در حالیکه از هیجان نفس نفس میزد گفت:« اینجا چه خبره؟»
- فکر کنم من باید از شما بپرسم.
- ما دعوت بودیم. اما تو چی؟
واقعا دوست نداشتم باهاش کلکل کنم. پس گفتم:« ببینید، من اینجا اومدم تا به خدمتکار این خونه یک امانتی رو پس بدم.»
او روی تخت نشست و به پشتی چوبی تخت تکیه داد. سپس با لحنی اعصاب خرد کن گفت:« به خاطر همین بود که فالگوش وایساده بودی نه؟»
من سریع حالت دفاعی به خودم گرفتم و گفتم:« من فالگوش واینستاده بودم.»
سپس سرفه ای کردم و گفتم:« فقط به کسی نگو که من رو اینجا دیدی.»
romangram.com | @romangram_com