#ثروت_عشق_پارت_171
- خب بعدش چی؟
- بعدش رو یه کاری میکنم. فقط یه جوری ببر هیچکس نفهمه ها.
- چشم خانوم. پس من اول میرم بعد بهتون اشاره میکنم که دنبالم بیاین.
- باشه.
ستایش وارد حیاط خونه شد و من هم از دم در او را تماشا کردم. ستایش به اطرافش نگاهی انداخت و بعد به من اشاره کرد تا بیایم. وقتی که وارد خانه شدم، صدای صحبت مهمان ها از اتاق پذیرایی می آمد. اتاق پذیرایی فقط مخصوص مهمان ها بود و با دری بزرگ و چوبی از اتاق نشیمن جدا میشد. ستایش خانوم گفت:« اونا اونجان خانوم.»
- ممنون که کمکم کردی ستایش.
- خواهش میکنم خانوم. چیزه... من میتونم مرخص شم خانوم؟ کلی کار ریخته رو سرم.
- آره آره.
- خب پس فعلا خانوم.
ستایش به سمت آشپزخونه رفت. من بااحتیاط به دری که اتاق پذیرایی و نشیمن را جدا میکرد و اکنون نیمه باز بود، نزدیک شدم. طوری که دیده نشوم، خودم را بین در و دیوار انداختم و گوش کردم تا ببینم مهمان ها چه میگویند.
- خب... خیلی خوش آمدین. فکر میکنم این اولین باری باشه که شما به اینجا میاین.... البته روشنا خانوم قبلنا هم به اینجا اومده بودن.
صدای پدر شهاب را تشخیص دادم. بعد از او، خود روشنا صحبت کرد:« ممنون که دعوتمون کردین.»
- آه.... فکر میکنم ما یه سری عذرخواهی باید به شما بدهکار باشیم.... پسرم واقعا کله شقه. گرچه من اونو به خاطر بلندپروازیاش خیلی سرزنش کردم، اما کار خودشو کرد.
- کاریه که شده.
فکر میکنم پدر روشنا بود که این حرفو زد.
romangram.com | @romangram_com