#ثروت_عشق_پارت_169


آن ها زنگ در را زدند و منتظر ماندند. کمی بعد، در باز شد و.... و.... شهاب در آستانه ی در ظاهر شد. او با لحنی مهربان به روشنا و خانواده اش خوشامد گفت.
- خیلی خوش اومدین... بفرمایین.... بفرمایین....
سپس با لبخندی بزرگ پشت سر آن ها در را بست. و من ماندم.... و کوچه ی ساکت.... و دنیایی شک و سوال.... و البته یه کوه ناراحتی.
خواننده ی عزیز، من به شدت اندوهگین بودم. دلم میخواست همانجا وسط کوچه زار بزنم. شهاب به من دروغ گفته بود. اصلا چه دلیلی داشت که روشنا با خانواده اش پاشن بیان اینجا؟ نکنه پدر شهاب بازم برای شهاب نقشه کشیده بود؟ ای وای نکنه دلیل اینکه شهاب تازگیا انقدر با من سرد بوده همین بود؟ نکنه روشنا میخواست آبروی از دست رفته اش را از شهاب پس بگیره؟ نکنه خانوادش میخواستن به خاطر اینکه عروسی به هم خورده بوده و شرکتا اتحادشونو از دست داده بودن از بابای شهاب ضرر و زیان بگیرن؟
این نکنه نکنه ها به شدت روی مخ من رژه میرفتند. این اولین بار بود که من به شهاب شک کرده بودم و اصلا این حسو دوست نداشتم. میخواستم هرچی زودتر پاسخی برای سوالاتم پیدا کنم هر چند هم پاسخ هایی باشند که دل مرا میشکانند؛ و با دست روی دست گذاشتن هم نمیتوانم این کار را بکنم. سریع شروع کردم به فکر کردن و نقشه کشیدن.... اول باید سر در میوردم قضیه از چه قراره.... و این تنها یک راه حل داشت....
دست هایم را مشت کردم و با عزمی راسخ و به امید اینکه ستایش خانوم در را باز کنه، زنگ در را زدم. ده ثانیه بعد، کسی گوشی آیفون را برداشت. در دلم دعا دعا کردم شهاب نباشه. البته چون آیفون تصویری بود یه جوری وایساده بودم که چهره ام معلوم نشه.

- بله؟
صدای یک زن بود.... خدا رو شکر خود ستایش خانوم بود.
- الو ستایش خانوم؟ منم سمانه.

- اِ سلام سمانه خانوم...

- هیس! ستایش خانوم بدون اینکه کسی متوجه بشه بیا پایین کارت دارم.
- با... باشه.

romangram.com | @romangram_com