#ثروت_عشق_پارت_168

صدایش آشفته بود.
- چطور؟
- ببین قرار امروزمون کنسله. خب؟
- اِ... چرا؟
- من... خب راستش من یه کاری برام پیش اومد که نمیتونم بیام.
- آها... خیلی خب اشکالی نداره.
- ببخشید عزیزم. باشه واسه ی دفعه ی بعد.
- آره باشه برای یه وقت دیگه.
- کاری نداری؟
- نه عزیزم. خداحافظ.
- مواظب خودت باش.... بای.
خیلی ناامید شده بودم. دلم برای شهاب تنگ شده بود و میخواستم اونو ببینم. گذشته از اون، این همه راهو تا اینجا اومده بودم اما حالا باید برمیگشتم.
تصمیم گرفتم تا پایین کوچه رو پیاده برم تا برسم به خیابون و از اونجا تاکسی بگیرم.
هوا تاریک شده بود پس بهتر بود عجله میکردم. وقتی خواستم راه بیفتم، ماشین مدل بالایی را دیدم که دارد به این سمت می آید. به راننده ی ماشین که نگاه کردم، احساس کردم خیلی چهره اش آشناست. ولی چون فاصله دور بود نتوانستم چهره اش را تشخیص بدهم. متوجه شدم که ماشین قصد پارک دارد. من هم که خیلی کنجکاو شده بودم راننده اش را بشناسم، در گوشه ای ایستادم که کسی من را نبیند. بعد از این که ماشین پارک شد، تمامی سرنشینان آن از آن پیاده شدند. اول از همه خود راننده پیاده شد و در جلو را باز کرد و به خانومی که کنار صندلی راننده نشسته بود کمک کرد تا پیاده بشه.
همزمان که خانوم مسن از ماشین پیاده میشد، یک دختر و پسر جوان هم از صندلی عقب پیاده شدند.
سپس همه ی آن ها با همدیگر به سمت خانه ی شهاب اینا راه افتادند. دم در که رسیدند، توانستم به خوبی چهره هایشان را ببینم. از چیزی که دیدم، به شدت میخکوب شدم: آن ها پدر و مادر روشنا بودند که در مراسم عقد دیده بودمشون، همراه با روشنا و همان مردی که باهام صحبت کرده بود و میگفت برادر روشناست.

romangram.com | @romangram_com