#ثروت_عشق_پارت_167

اوضاع داشت بدتر و بدتر میشد.
- سمانه چرا داد میزنی؟
- ببخشید...
- خب پس چی شد؟ من بیام؟
- نه... ببین... چیزه... من میام خونتون.
- تو میای؟ خیلی خب باشه پس امشب واسه شام میبینمت. زود بیایا.
- باش.... باشه.
- خداحافظ گلم. میبینمت.
- بای.
او گوشی را قطع کرد. من با ناباوری به موبایلم خیره شدم. دو شب پشت سر هم باید پدر را میدیدم. همانطور که با دهان باز به گوشیم خیره شده بودم، فرانک اومد و پرسید:« نگو که شهاب دعوتت کرد بری خونشون.»

سرم را به علامت تایید تکان دادم. فرانک آهی کشید و گفت:« تو خیلی بدشانسی دختر.»
من که حسابی پکر شده بودم رفتم و به دست و صورتم آب زدم.
ساعت هفت بعد از ظهر که شد، آماده شدم تا بروم. لباسی شامل مانتویی سفید، شلوار مشکی و شالی مشکی انداختم. کمی برق لب و ریمل زدم و کیفم را برداشتم تا بروم. از فرانک خداحافظی کردم و سوار آژانس شدم. وقتی که به دم در خانه شان رسیدم و دستم را بلند کردم تا زنگ در را بزنم، گوشیم زنگ خورد. شهاب بود.
- الو سلام. شهاب من...
- سمانه کجایی؟

romangram.com | @romangram_com