#ثروت_عشق_پارت_164
- آره. روی میزه برو بخور.
- باشه میرم. عسل کی بیدار شد؟
- نیم ساعته بیدار شده.
- آها.
روی زمین کنارم نشست و سر عسل رو نوازش کرد. با صدایی آرام پرسید:« دیشب گریه کردی؟»
- آره.
- شرایط سخت شده نه؟
- خیلی.
مرا در آغوش کشید و گفت:« هر چه قدرم سخت بشه، تو بازم همون سمانه ای. سمانه ای که من میشناسم هیچوقت تسلیم سختی های زندگی نمیشه. قوی باش، سمانه. مطمئن باش خدا پشتته.»
لبخندی زدم و گفتم:« آره... باید قوی باشم.»
انکار نمیکنم که صدایم میلرزید.
فرانک به چهره ام نگاه کرد و با مهربانی گفت:« سمانه، تو شهابو داری، مارو داری. پس دیگه چرا ناراحتی؟ من نمیدونم بابای شهاب بهت چی گفته. اما اینو بدون که اون هرکاری بکنه باز ما بهت اعتماد داریم و کمکت میکنیم.»
سپس لبخندی دلگرم کننده زد و گفت:« حالا من برم لباسامو عوض کنم.»
بعد از جایش بلند شد و به اتاقش رفت. من هم گفتم:« ممنونم فرانک.» گرچه صدایم را نشنید، اما در دلم اضافه کردم:« چه قدر داشتن دوست خوبی مثل تو خوبه. تو بهترین دوست منی. محمد خیلی خوش شانس بوده که با تو آشنا شده.»
romangram.com | @romangram_com