#ثروت_عشق_پارت_163

از جام بلند شدم و خواستم که برم. اما پدر شهاب با گفتن این حرف منو در جا میخکوب کرد:« قبول نمیکنی؟ باشه نکن.... اما بدون که این جنگ شروع شده. پس بچرخ تا بچرخیم.»
بدون گفتن حرفی از آن جا دور شدم.
سوار تاکسی شدم و به خانه ی فرانک اینا برگشتم. وارد خانه شدم. فرانک دوید سمتم و سرتاپامو برانداز کرد و با نگرانی گفت:« حالت خوبه؟ رنگت پریده. چی شد چی گفت؟»
نگاهم را به صورتش دوختم و با صدایی لرزان و آهسته گفتم:« هیچی نگفت.... فقط میخواست منو ببینه.»
فرانک با بدگمانی نگاهم کرد و گفت:« مطمئنی؟ آخه مطمئن به نظر نمیرسی.»
- فرانک من خیلی خسته ام میخوام استراحت کنم. شبت به خیر.
- اِ بگو دیگه مُردم از فضولی.
- گفتم دیگه فقط میخواست منو ببینه.
خمیازه ای الکی کشیدم و وانمود کردم خواب آلودم. سپس سریع به اتاق عسل رفتم و تشکم را پهن کردم. لباس هایم را عوض کردم و دراز کشیدم. خوابم نمیومد. احساس ضعف میکردم. نه در جسمم، بلکه روحم تحلیل رفته بود. من تحقیر شده بودم. برای پدر شهاب متاسف بودم که فکر میکرد آدم ها را میتوان با پول خرید. او من رو با جنسی در مغازه اشتباه گرفته بود. توانایی تحمل این حقارت رو نداشتم. من عاشق شهابم، اگر پدر نمیتواند این را درک کند، حداقل کاری به کاری ما نداشته باشد. اشک هایم سرازیر شد. آرام در جایم گریستم. من... من پدر را دوست داشتم. الآنم دوستش دارم. اما او چی؟ او منو اینطوری تحقیر کرده بود. با این حال، او پدر شهاب بود و من وظیفه داشتم دوستش بدارم... با ناامیدی تکرار کردم:« وظیفه! هه... چه مسخره.»
بعد از کلی درد و دل با خودم، در نهایت چشمانم سنگین شدند و خوابم برد.
صبح که از خواب بیدار شدم، بالشم خیس خیس بود.
عسل هنوز خواب بود. تشکم را جمع کردم و دست و صورتم رو شستم. محمد سرکار بود و فرانک هنوز خواب بود. چای را دم کردم و صبحانه ام را آرام و بی سر و صدا خوردم. وقتی رفتم توی اتاق، عسل بیدار شده بود و با چشمای باز و عروسک در بغل دراز کشیده بود. عسل خیلی دختر آرومی بود... به پدرش رفته بود.
به عسل لبخندی زدم و گفتم:« بیدار شدی خوشگلم؟»
بغلش کردم و روی پام نشوندمش و مشغول بازی با عروسک شدیم. نیم ساعت بعد، فرانک در را باز کرد و با موهای ژولیده و لباس خواب، در آستانه ی در ظاهر شد.
- بیدار شدی؟
- آره. صبحونه خوردی؟

romangram.com | @romangram_com