#ثروت_عشق_پارت_161

- خداحافظ.
برایش دست تکان دادم، او هم به مادرش گفت:« یه لحظه گوشی دستت مامان!» بعد سمتم اومد و گفت:« مواظب خودت باش.... اگه تا ساعت ده بهم زنگ نزدی به شهاب میگم کجایی.»
- باشه. خداحافظ.
- خداحافظ عزیزم.
بعد دوباره مشغول صحبت پای تلفن شد. من که از قبل به آژانس زنگ زده بودم و دم در منتظر بود، سریع از خانه بیرون آمدم و آدرسو بهش دادم.
پارک به شدت خلوت و سوت و کور بود. فقط یه دختر و پسر در فاصله ای دور روی نیمکتی نشسته بودند و با هم صحبت میکردند. پارکی کوچک بود، اما فضای سبز زیبایی داشت. ما معمولا سیزده به درها را به اینجا میومدیم.
به اطرافم نگاه کردم تا پدر شهاب رو پیدا کنم. او در فاصله ای دور از آن زوج جوان، پشت میز شطرنجی که در پارک قرار داشت نشسته بود. یکی از مستخدم هایش هم که خیلی به او اعتماد داشت و همه جا همراهش بود پیشش بود. وقتی که جلوتر آمدم، متوجه ساکی شدم که کنار پای پیشخدمت بود. سلام کردم. پدر شهاب هم با خونسردی جواب سلامم را داد و تعارف کرد تا بشینم. من هم روی صندلی نشستم و به او نگاه کردم.
- خب.... زندگی آواره ای چطوره؟
- اولین بارم نیست که تجربش میکنم.
- البته که اولین بارت نیست.
بهم بَرخورد اما هیچی نگفتم.
- برای چی میخواستین منو ببینین؟
- میخواستم حالتو بپرسم.
- همین؟ خب من حالم خوبه. حالا برم؟
- جواب سوالمو ندادی. زندگی آواره ای چطوریه؟
چشمانم را بستم و گفتم:« سخته. همینو میخواستین بشنوین؟»

romangram.com | @romangram_com