#ثروت_عشق_پارت_160

آهی کشیدم.... بهش بگم یا نه؟ دلیلی نداشت نگم.
- پدر شهاب. میخواست منو ببینه.
- تو رو؟ وا چی از جونت میخواد؟
- نمیدونم والله.
- حالا کی و کجا؟
- امشب توی یه پارکه.
- سمانه نرو خطرناکه.
- آره بهتره نرم.... اما از یه طرفی کنجکاوم بدونم چی میخواد بهم بگه. تازه بالاخره یه روز باید باهاش رو به رو شم... من و شهاب اگه خدا بخواد میخوایم یه روز با هم ازدواج کنیم تا اون موقع که هی نمیتونم از باباش فرار کنم. باید ببینم حرف حسابش چیه.
- آره راس میگی اینم هست. خب پس حداقل به شهاب خبر بده.
- نه فرانک.... اونجوری پدر حرفشو نمیزنه. باید تنها برم.
- ای بابا! پس حداقل بذار من باهات بیام.
- نه عمرا. اگه خطری باشه نمیخوام تو هم درگیرش بشی. ایشالله که اتفاقی نمیفته. منم سالم میرم و برمیگردم.
- مواظب خودت باش. دوباره کار دستمون ندی دختر.
- باشه.
لبخندی بهش زدم و از جام بلند شدم و به آشپزخانه رفتم تا ظرف ها را بشورم. دلم برای شهاب تنگ شده بود. ای کاش پدر بین ما نبود. ای کاش مثل قبل بهم اعتماد داشت و منو مثل دختر خودش دوست داشت. ای کاش.... ولی این ارسلان عوضی اومد همه چیو خراب کرد.
ساعت هفت شده بود. آخرین بشقاب را هم شستم و رفتم تا حاضر شم. محمد هنوز نیومده بود. فرانک داشت پای تلفن با مادرش حرف میزد و عسل هم داشت با جغجغش بازی میکرد. عسل را بوسیدم و پیش فرانک رفتم.

romangram.com | @romangram_com