#ثروت_عشق_پارت_159

- ساکت!
نفسی سنگین کشید و ادامه داد:« خوب کاری کردم بیرونت کردم. باید زودتر از اینا این کارو میکردم.»
- پدر.... من...
- میخوام ببینمت! امشب ساعت هشت بیا پارکی که قبلنا با هم میرفتیم سیزده به در. شهاب این روزا خیلی درگیر کارشه و با اینکه دیر میاد خونه اما من ترجیح میدم شما تا حد ممکن ملاقات کمتری داشته باشین. روشن شد؟
- اوه... ساعت هشت؟ باشه چشم میام. راستی پدر؟
- چیه؟
- شهاب میدونه که منو از اون خونه بیرون کردین؟
- نه نمیدونه! انتظار داشتم که بهش بگی اما ظاهرا عاقلتر از این حرفایی.
- من همیشه خوبشو میخواستم.
- آره دیدم چطوری به خاطر تو سه بار پاش به بیمارستان باز شد!
- خب اینا که دست من نبود!

- خداحافظ.

او گوشی را قطع کرد. اعتراف میکنم ترسیده بودم. تماس او و گذاشتن قراری برای دیدن همدیگر عجیب بود. نکنه میخواست منو بدزده و بندازه تو رودخونه تا ادعا کنه این مجازات الهی برای دختری دزده؟ بعید نیست....
تلفن را داخل کیفم گذاشتم و روی مبل نشستم. با ناباوری به دیوار رو به روم خیره شدم... آیا باید میرفتم؟ فرانک از داخل آشپزخانه اومد بیرون. دست هایش را با پیشبندش خشک کرد و گفت:« نمیخوای کمکم کنی ظرفارو بشورم؟» من برگشتم و نگاهی اندوه بار تحویلش دادم. او با دیدن حالت صورت من گفت:« کی بود سمانه؟»

romangram.com | @romangram_com