#ثروت_عشق_پارت_157
- چون ما جلوش وایسادیم حرصش گرفته. بهش حق میدم.
- ای وای خب چرا به شهاب نمیگی با باباش حرف بزنه؟
- نمیخوام دوباره به خاطر من با باباش دعوا کنه.
- خب دخترِ خوب اونکه دیر یا زود میفهمه که تو اونجا دیگه زندگی نمیکنی. ناسلامتی هرروز با هم میرین بیرونا.
- آره میدونم خودش میفهمه. احتمالا از زبون پدر هم میشنوه. اما نمیخوام خودم بهش بگم... اونوقت پدر میگه میخواستی خودشیرینی کنی.
- سمانه به نظرم برو بهش بگو. اینجوری بهش دروغم نگفتی.
- من نمیخوام بهش دروغ بگم.... اما ایندفعه حوصله ی پرخاشگریای پدرو ندارم.
- هرجور خودت صلاح میدونی. حالا اگه میخوای اینجا بمونی، قدمت رو چشم.
- مرسی فرانک تو همیشه به من لطف داشتی.
- خواهش میکنم هرچی باشه تو دوستمی. راستی زحمت غذای عسلو میکشی؟
romangram.com | @romangram_com