#ثروت_عشق_پارت_152
- اون قولی رو که اونروز بهم دادیو که یادت نرفته؟
- کدوم؟
- همونی که قول دادیم همه چیو به هم بگیم.
- آه اونو میگی...
- آره. یادت که نرفته خانومی؟
- ن... نه.
- خوبه.
او لبخندی زد و ادامه داد:« خب امروز سرکار چه خبر؟»
- سلامتی خبری نبود.
احساس خوبی نداشتم. فکر میکنم به این احساس، عذاب وجدان میگویند.
کمی دیگر صحبت کردیم اما من فقط جواب های سرسری میدادم. شهاب در خواندن فکر آدما واقعا ماهر بود. همینطور در به دام انداختن دروغ و نحوه ی به حرف کشاندن افراد. الکی رییس پلیس نکرده بودنش. او به راحتی فهمیده بود من دروغ میگویم و به راحتی کاری کرده بود من از این کارم عذاب وجدان بگیرم. در دلم بهش آفرین گفتم.
تا نیمه شب در بیمارستان بودیم. شهاب ازم خواست که شب را هم همینجا بمونم. من هم که جایی برای رفتن نداشتم حرفشو قبول کردم.
- پس تو دیگه برو. من حالم خوبه. فردا هم خودم میرم خونه.
- اصن حرفشو نزن. من همینجا میمونم.
- پدر چی میگه؟
romangram.com | @romangram_com