#ثروت_عشق_پارت_151

با ورود دکتر، حرفم را با خوشحالی نیمه تمام گذاشتم.
- دکتر... چیزه... حالم چه طوره؟!
سوال عجیب با نگاه های عجیب استقبال شد. دکتر چندبار پشت عینکش پلک زد و گفت:« اوه... حال شما خوبه... فقط ضعف کرده بودین. میتونین هروقت احساس کردین حالتون بهتر شده مرخص شید.»

- ممنون.
- خب من دیگه میرم... فقط میخواستم بگم که سرمتون رو عوض کنن. پرستار!
پرستار اومد داخل اتاق و سرمم را عوض کرد. سپس ازم پرسید که چیز دیگری میخواهم یا نه و من گفتم نه. شهاب هم همونطوری اون گوشه وایساده بود و هیچ حرفی نزد. با خودم گفتم:« نکنه بو برده که از خونه بیرونم کردن؟»

بعد از اینکه کار پرستار تمام شد، شهاب برای تصفیه حساب بیرون رفت و من هم با چشمان بسته روی تخت اتاق مشغول ارزیابی شرایطم بودم. دست آخر هم به این نتیجه رسیدم که بهترین کار اینه که هر چی زودتر از بیمارستان برم بیرون و در هتلی اقامت کنم. با ناراحتی اندیشیدم که حقوقم نمیتواند پول اجاره ی خانه را تامین کند. دست کم نه الآن... به همین خاطر مجبورم مدت زیادی را در هتل بمانم. اما بعدش فکر بهتری به ذهنم آمد: چرا من انقدر هتل هتل میکنم؟ میتونم از فرانک بخوام تا بهم کمک کنه تا زمانی که امکانش باشه پیشش بمونم. از این فکر که از مخمصه تا حدودی نجات یافته ام، لبخندی زدم و با خوشحالی به دیوار رو به روم زل زدم.

چند دقیقه بعد، شهاب تقه ای به در زد و وارد شد.
- بهتری؟
- آره ممنون. به خاطر من بدجوری تو زحمت افتادیا.
- نه بابا چه زحمتی. وقتی بهم زنگ زدن گفتن بیمارستانی سریع خودمو رسوندم. وظیفم بود. سمانه؟

- بله؟

romangram.com | @romangram_com