#ثروت_عشق_پارت_14

خب، خواننده ی عزیز. در آن لحظه، با هیچ کلمه ای نمیتوانم حالت و احساسمو بیان کنم، تنها چیزی که کمی میتواند آن را بیان کند، این عبارت است: احساس کردم یه دیگ آب جوش روی سرم خالی کردند.
بی اختیار و عین دیوانه ها از اتاق پریدم بیرون، در حالی که گریه نمیکردم و این خیلی تعجب آور بود... فکر کنم در آن زمان، خشم، مجالی به گریه نمیداد.
عرفان و ارسلان با چشمانی از حدقه بیرون زده، از جا پریدند و با لکنت زبان باهم گفتند:« سمانه... ت... تو از کجاشو...؟»
داد زدم:« تو دیوانه ای... و تو... یک... هیولایی!»
انگشتم را به سمتشان تکان دادم و به سمت عرفان رفتم و جیغ جیغ کردم:« تو با خودت چه فکری کردی عرفان؟ تو میخواهی من رو خوشحال کنی، درسته؟ اما گفتم بد نیست بدانی که نه تنها با این کارت من رو خوشحال نمیکنی، بلکه من را آشغال فرض میکنی! توی عوضی، میخواهی کلیه ات، عضو بدنت را بفروشی تا منو از رفتن به زندان نجات بدی؟ حالت خوبه؟ یا مغزت را هم فروخته ای؟»
خب، کمی تند بود، نه؟ با این حال آن ها با دهان باز نگاهم میکردند و کاری نمیتوانستند بکنند. این بار انگشت اتهامم را به سمت ارسلان گرفتم و با صدایی که البته به خاطر جیغ هایم گرفته شده بود فریاد زدم:« و اما توی آشغال نفهم، آخر به توهم میگویند مرد؟ به توهم میگویند رفیق؟ تو... تو چطور تونستی این چیزا رو از من مخفی کنی؟ مگه ما نباید هوای هم را داشته باشیم؟ آخر من به تو چه بگویم؟»
ارسلان با صدایی که از ته چاه می آمد، گفت:« باور کن، من نمیدانستم او تا این اندازه کله شق است که میخواهد کلیه اش را بفروشد. و اما درمورد موضات دیگر، سمانه من واقعا متاسفم.»
من با انزجار گفتم:« متاسفی؟ تاسف تو به درد من نمیخورد، کار از کار گذشته. اگر زودتر به من میگفتید، یک کاری میکردم... اما الآن...»
سرم را میان دست هایم گرفتم و در مبل پاره پوره قدیمی که به شدت زشت بود، فرو رفتم. وای خدایا... این چه سرنوشتیه؟
عرفان با ناراحتی گفت:« باور کن، سمانه، که تو هیچ کاری نمیتوانستی بکنی.»
آن ها من رو دست کم گرفته بودند، اما من تسلیم زندگی نمیشوم. با صدایی که لرزشی نداشت، پرسیدم:« طلبکارات چه قدر بهت وقت دادند؟»
- یک ماه.
- بسیار خب، آقایون. به من سه هفته فرصت بدهید. اگر نتوانستم کاری کنم، تو کلیه ات را بفروش.
از تصور چنین کاری بر خود لرزیدم.
- اما سمانه، مشکل فقط طلبکارا نیستند. ما باید زودتر طلبمان را بدهیم و از کشور خارج شویم، چون علیرضا، خریدار ماشین دزدی ما رو لو داده.
- اوف، پس شما این سه ماه درجایی خارج شهر پنهان شوید و با هیچ کس، حتی من تماس نداشته باشید.

romangram.com | @romangram_com