#ثروت_عشق_پارت_15

- اما تو چی؟ اگر جایمان را بلد باشند، تو را هم میگیرند.
- نگران من نباشید... خودم جایی برای ماندن پیدا میکنم. حالا هم میخواهم بخوابم، شب به خیر.
و به این ترتیب، آن شب لعنتی تمام شد. تنها چیزی که موقع خواب میدانستم این بود: زندگی ام درحال نابودی بود و من هیچ کاری نمیتوانستم بکنم...
صبح که از خواب بلند شدم، با یادآوری حوادث دیشب اخم کردم. حالا باید دنبال جایی برای اقامت میگشتم. خب... شاید فرانک کمکم کند. شاید که نه... حتما! او دختر خوبی است و بهترین دوست منه و هروقت که بتونه کمکم میکنه. مادرشم شاید مخالفت کنه، اما ما میتونیم راضیش کنیم.
گوشیمو برداشتم و به فرانک اس ام اس دادم و توی پارک قرار گذاشتیم. مانتوم رو پوشیدم و رفتم سر قرار.
بعد نیم ساعت تاخیر، خانم اومدند. البته تنها نبود، با نامزدش محمد آمده بود. محمد پسر خوبی بود، حدود بیست و هشت سال سن داشت و فکر کنم فرانک همه چی زندگیمو بهش گفته بود... اما او هیچوقت به روی بزرگوارش نمیورد.
براشون دست تکون دادم و اون ها هم به سمتم اومدند.
محمد گفت:« سلام سمانه خانوم... خوشحالم که دوباره میبینمتون.»
بهش لبخندی زدم و گفتم:« منم همینطور... خوبید شما؟ »
و به اون پسر لاغر دوباره لبخند زدم... محمد درست مثل قاصدک میموند و من فکر میکردم هرلحظه امکان داره با وزش باد بشکنه!
بعد فرانک رو بغل کردم و روبوسی کردیم.
روی صندلی پارک نشسته بودیم و من فکر کردم که الآن وقتشه که فرانک را یک گوشه بکشم و موضوع را به طور خصوصی باهاش مطرح کنم. تا خواستم صحبت کنم، فرانک با خوشحالی گفت:« راستی، من و محمد میخوایم یه ماهی بریم مسافرت!»
- مسافرت؟! اما شما که هنوز ازدواج نکردید...
- درسته... به خاطر همین خانواده هامونم میان!
- آها... حالا کجا به سلامتی؟
- اصفهان.

romangram.com | @romangram_com