#ثروت_عشق_پارت_113

بعد دختر فرانک را بغلم گرفتم و او لبخندی بی دندان زد که از اسمش عسل هم شیرین تر بود. عسل چهار ماهه تو بغلم غان و غون میکرد. بهش لبخندی زدم و قلقلکش دادم.
- بریم؟
- بریم.
در کافی شاپ نشسته بودیم و عسل هم روی پای من مشغول بازی با خرس عروسکیش بود.
- حالا میخوای چیکار کنی سمانه؟
- نمیدونم.
قهوه ام را سر کشیدم و نگاهم را از فرانک دزدیدم. او بعد از زایمان، خیلی چاق شده بود. اما هنوز هم مثل قبل زیبا بود.
- سمانه مطمئن باش شهاب تو رو به یاد میاره.
- نمیدونم.
- ای بابا هی میگه نمیدونم نمیدونم.
- آخه واقعا نمیدونم فرانک. اصن منگم. موندم خوشحال باشم یا ناراحت.
- درکت میکنم.... باید برای تو بیشتر از همه سخت بوده باشه.
- خیلی سخته.
- اما با غصه خوردن چیزی حل نمیشه. تو باید قوی باشی. برو جلو و توجه شهاب را به خودت جلب کن. اون تورو به یاد میاره.
- اما پدر شهاب نمیذاره که من اونو ببینم.
- ای وای آخه کی الآن به اون اهمیت میده؟ ولش کن بابا!

romangram.com | @romangram_com