#ثروت_عشق_پارت_114
فرانک وقتی داشت این حرف را میزد تقریبا فریاد کشید. به خاطر همین، عسل هم که من کلی لوسش کرده بودم، زد زیر گریه. مردم هم برگشتن و مارو نگاه کردن. عسل را برداشتم و آرومش کردم.
- به هرحال دست روی دست نذار.
- آره راست میگی.
- حالا هم برو استراحت کن. منم دیگه باید برم؛ محمد منتظرمه.
- بسیارخب.
از هم خداحافظی کردیم و من به خانه ام برگشتم. چه روز مزخرفی بود واقعا....
صبح از خواب بیدار شدم و برای رفتن به بیمارستان حاضر شدم. تصمیم خودم را گرفته بودم: من نباید تسلیم میشدم.
پایم را داخل ساختمان بیمارستان گذاشتم. برعکس دیروز که کلی شلوغ بود، امروز فقط پدر شهاب در اتاقش بود و با او صحبت میکرد. در زدم و وارد شدم. با ورود من صحبتشان را قطع کردند و به من خیره شدند. چهار جفت چشم سرد و غریبه، انگار نه انگار که تا همین سال پیش به یکی از آن ها میگفتم پدر، و به دیگری میگفتم عشقم...
- س... سلام.
- بابا این همونیه که میگفت نامزدمه؟
پدر شهاب گفت:« آره.» تو دلم گفتم:« خوبه حداقل انکار نکرده.»
- خب... چی میخوای؟
romangram.com | @romangram_com