#ثروت_عشق_پارت_111

- راستش... خانوم رسولی... آقای عدالت فرد حافظشونو از دست دادند.
- چی؟
- اون هیچکسو به خاطر نمیاره، هیچ خاطره ای رو هم به یاد نداره، البته خاطرات بچگیش هنوز تو ذهنش مونده. به خاطر همین پدر و فامیلاشو میشناسه... اما همکاراش و شما رو اصلا.
- دلیلش.... دلیلش چیه؟
- ما فکر میکنیم به خاطر این که ایشون مدت زیادی بیهوش بودن.
- امکان برگشتن حافظه اش هست؟
- بله... اما خیلی کم. در اکثر موارد، شخص تا آخر عمرش همینجوری میمونه.
دکتر از جایش بلند شد و با لحنی امیدوارکننده گفت:« ما باید خدا رو شکر کنیم که ایشون زنده موندن. این یه معجزست.» بعد لبخندی زد و از اتاق خارج شد. من همانجا بی حرکت نشسته بودم. او حافظشو از دست داده... ولی زندست. به راستی باید بخندم یا گریه کنم؟ مطمئن نیستم.... یعنی او دیگه منو دوست نداره.... اصلا منو نمیشناسه... پروردگارا... شهاب منو نمیشناسه. باید چیکار کنم؟ فکر میکنم ساعت ها همونجور نشسته بودم و به دیوار سفید زل زده بودم که در باز شد و ایمان اومد تو و کنارم نشست.

- واقعا متاسفم.
- تو چرا متاسفی؟
- چون هیچی به ذهنم نمیرسه که بهت بگم تا آروم شی.
- ایمان، شهاب منو به یاد نمیاره.
- منم به یاد نمیاره... با اینکه از چهارده سالگی با هم دوست بودیم.
- ایمان، شهاب منو به یاد نمیاره.
با تکرار این جمله، اشک هایم دیدگانم را تار کردند.

romangram.com | @romangram_com