#سکانس_عاشقانه_پارت_81


لب باز کردم مخالفت کنم که از ماشین پیاده شد و به سمت بستنی فروشی رفت..اخه نصف شب بستنی؟ کلافه سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم!...

چند دقیقه از رفتنش گذشته بود چرا نمیومد؟

نگاهم رو به سمت بستنی فروشی چرخوندم ...با دیدن امیرعلی و دختر پسراي که دورش کرده بودن شوکه شدم..اخه لعنتیا نصفه شبی از کجا پیداتون شد؟

چشمام زوم شده بود رو دختراي که واسه سلفی گرفتن تقریبا خودشونو تو بغلش مینداختن ..!

هر چی سعی کردم جلوي خودم رو بگیرم نمیتونستم ... در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم!..

با قدم هاي تند به سمتش رفتم ...از بین جمعیتی که هر لحظه بیشتر میشد خودم رو بهش رسوندم !..

دستم رو دور بازوش حلقه کردم که یه دفعه عقب کشید و داد زد:

_ خانم چیکار میکنی..!

سرش به طرفم چرخید با دیدنم متعجب شد و بعد از چند ثانیه به خودش اومد.. دستش رو دور کمرم انداخت و کنار گوشم گفت:

_ حسودیت شد؟

به چشماش زل زدم و صادقانه جواب دادم:

_ آره!..

لب پایینش رو بین دندوناش گرفت و بدون توجه به اصرارهاي که خواستار تنها یه سلفی بود زمزمه کرد:

_ بعد میگه منو نبوس بهم دست نزن!..

romangram.com | @romangram_com