#سکانس_عاشقانه_پارت_8


آروم سرمو بالا گرفتم و با کنجکاوي گفتم:

_ شما بدون نوبت اومدین داخل؟ سرشو به تایید تکون داد و گفت:

_ باید نوبت میگرفتم؟ مثل اینکه شما نمیدونید من کی هستم؟ اشاره اي به در اتاق کردم و با نیشخند گفتم:

_ براي من انسان و حیوان تفاوتی نداره جناب بفرمایید بیرون هر وقت نوبتتون شد بنده در خدمتم!...

ناباور بهم زل زد انگار باورش نمی شد که درخواستش نادیده گرفته شده!...

۵

لبخند پررنگی به قیافه متعجبش زدم و سرم رو پایین انداختم.

با قدم هاي محکم عقب رفت ، در اتاق رو با ضرب باز کرد و بیرون رفت.

نفس عمیقی کشیدم و با لبخند به سقف خیره شدم!..

دلم خنک شده بود بالاخره تونسته بودم یه ذره از حرصم رو سرش خالی کنم!..

میدونستم امروز دیگه پیداش نمیشه ، اما مطمئن بودم تا هفته دیگه مادرش رو می فرسته ، انقدر تو این مدت اسم و آوازه پیدا کرده بودم که کمتر کسی حاضر می شد ، زیر تیغ کََس دیگه اي بره.

چند تقه به در خورد و به آرومی باز شد!..

ماهگل با لبخند گشادي به سمتم اومد و روي صندلی نشست و مشتاق گفت:

_ خب چی شد؟

romangram.com | @romangram_com