#سکانس_عاشقانه_پارت_7


در اتاق رو آروم بستم و نفس حبس شده ام رو رها کردم.

دستمو روي قلبم گذاشتم ، چقدر تند می زد.

آهی کشیدم و روي صندلی نشستم.

خم شدم سرمو روي میز بزارم که در اتاق با ضرب باز شد و..

با کمال پررویی تو چهارچوب در ایستاده بود و زل زده بود بهم!...

ابروهامو درهم کشیدم و با عصبانیتی ساختگی گفتم:

_ مگه اینجا طویله است که سرتون و انداختین پایین اومدین تو؟ نگاهی به ساعت مچیش انداخت و با کلافگی گفت:

_ خانم محترم من وقت ندارم باید برم سر صحنه ، لطفا چند دقیقه به حرفام گوش کنید ..

مکث کوتاهی کرد و در حالی که در اتاق رو می بست گفت:

_ مادرم سرطان رحم داره ، یکی از اقوام شما رو معرفی کردن ، با این که جوان هستین و به سابقه کوتاه پزشکیتون شک دارم اما انگار بقیه نظرشون یه چیز دیگه اس ، در اخر به اصرار دوستان میخوام مادرم رو به شما بسپرم!..

خودم رو مشغول خوندن پرونده نشون میدادم اما همه حواسم به حرفاش بود و هر لحظه لبخندم پررنگ تر می شد!..

چندثانیه در سکوت گذشت ، نگاه خیره اش اذیتم می کرد اما باید تحمل می کردم!.

نفس عمیقی کشید و با لحن تندي گفت:

_ فهمیدید چی گفتم!..

romangram.com | @romangram_com