#سکانس_عاشقانه_پارت_77
_ خداروشکر ، خداروشکر که زود فهمیدي این ازدواج سر علاقه ام بهت نبوده ...وگرنه نمیتونستم یک ماهم تحملت کنم!...
به صورت سرخ شده ام نیم نگاهی انداخت و از جا بلند شد ، نیشخندي زد و با صداي نازك شده اي ادامه داد:
_ امیرعلی من خیلی دوست دارم ..تو واقعا منو دوست داري؟
خندید و زل زد بهم ، بدنم از عصبانیت داشت می لرزید ، دهنم از حرص خشک شده بود و نفسم بالا نمیومد ، ملافه رو بین دستام مچاله کردم ، نفس عمیقی کشیدم این مردك انقدر ارزش نداشت که دل مادرم رو خون کنم ، زبونم رو روي لباي خشک شده ام کشیدم و با خونسردي گفتم:
_ انکار نمیکنم دوست داشتم ، اما الان ازت متنفرم امیرعلی ، متنفرم ، هزار برابر اون علاقه ازت متنفرم ... انقدر که آرزوي هر لحظه ام مرگته ، از بین رفتنته ، نابود شدنته!..
سرشو به تایید تکون داد و گفت:
_ خوبه الان حالم خوبه ، وقتی میدیدم انقدر بهم علاقه داري اذیت میشدم اما الان که فهمیدم ازم متنفري خوشحال شدم!..
لبخندي به نگاه ماتم زد و از اتاق بیرون رفت!..
پشت دستمو زیر چشماي تر شده ام کشیدم و با صداي گرفته از بغض نالیدم :
_ لعنت بهت امیرعلی..!
به اوج تنفرم که میرسید دلم میخواست بمیره ..اما این خواسته فقط براي چند ثانیه بود ..من عاشقش بودم..
نمیتونم متنفر بشم ده ساله دارم دست و پا میزنم متنفر بشم ..نمیتونم انگار صاحب قلبم شده انگار هیچ راهی براي بیرون کردنش نیست..!
قاشق رو زیر برنج زدم دلم به خوردن نمی رفت ، نمیخواستم مامان فکر کنه غذاش بد شده!..
قاشق برنج رو به زوري توي دهنم گذاشتم ، طعم و بوي خوش عطرش جاي حس لذت داشت حالم رو بد میکرد ..!
romangram.com | @romangram_com