#سکانس_عاشقانه_پارت_72
آب دهنم رو قورت دادم دستم رو پایین آوردم و با صداي آرومی گفتم:
_ ولم کن ، دیرم شد!..
کلافه محکم تر به خودش چسبوندم:
_ بزار حرف بزنیم بهار داري اشتباه میکنی..!
_ چیو اشتباه میکنم امیرعلی؟ اینکه به زور مادرت فقط بخاطر اون ملک و املاك باهام ازدواج کردي؟ یا اینکه دیشب تو بغل عسل بودي؟ به دروغ دوست داشتنت رو؟ کدوم رو اشتباه میکنم امیرعلی؟ تموم شد ..همه چی تموم شد!..
مکث کوتاهی کردم ، لباي خشک شده ام رو با زبون تر کردم و ادامه دادم:
_ من به خانوادت چیزي نمیگم که اینطوري نگرانی ... دیگه برام مهم نیستی امیرعلی نه تو نه این زندگی..!
خودم رو از چنگ دستاش خلاص کردم و از خونه خارج شدم!..
هر کی جلوم سبز میشد تبریک میگفت و رد میشد به ماهگل که با تعجب زل زده بود بهم چشم دوختم که پرسید :
_ بهار چرا اینجایی؟ مگه نباید الان ماه عسل باشی؟
لبخند تلخی روي لبام شکل گرفت ، آهی کشیدم و جواب دادم:
_ کارا جور نشد عزیزم نتونستیم بریم ..!
با کنجکاوي به صورت رنگ پریدم زل زد و بعد از چند دقیقه حسابی بررسی کردن دستم رو دنبال خودش کشید و..
به نگاهاي کنجکاوش لبخندي زدم:
romangram.com | @romangram_com