#سکانس_عاشقانه_پارت_71
کل شب مثل جنازه پشت در افتاده بودم ، حتی جون اینکه خودمو به تخت برسونم رو هم نداشتم ...هر چی امیرعلی با دستگیره در کشتی گرفت و تهدید کرد بی فایده بود.. آخرشم بیخیال شد و رفت!..
پشت دستمو به چشماي قرمز شده ام کشیدم و نگاهی به ساعت انداختم ، 6 صبح بود ... یک ساعت وقت داشتم تا آماده بشم برم بیمارستان .. دلم نمیخواست بخاطر این ازدواج زحمتاي چندساله ام رو به باد بدم!..
دستم رو به دیوار گرفتم و بلند شدم!..
پاي راستم بدجور خواب رفته بود ، به زور خودم رو به سرویس داخل اتاق رسوندم!..
اه حسرت باري کشیدم و به قیافه پژمرده شده ام توي آینه زل زدم!..
چند مشت آب به صورتم زدم و بعد از خشک کردن دست صورتم از سرویس بیرون اومدم!..
کیفم رو برداشتم و از اتاق بیرون اومدم!..
هنوز یک قدمم از اتاق بیرون نیومده بودم که امیرعلی جلوم ظاهر شد!..
بدون نگاه کردن بهش خواستم از کنارش رد بشم که دستش رو جلوم گرفت:
_ کجا میخواي بري؟
دستش رو پس زدم و با اخم گفتم:
_ به تو چه..؟
از کنارش رد شدم ، هنوز چند قدمی برنداشته بودم که بازوم رو کشید و به سمت خودش چرخوندم!..
دستم بالا رفت بزنم توي صورتش که با دیدن چشماي قرمزش مات شدم!..
romangram.com | @romangram_com