#سکانس_عاشقانه_پارت_52


_ چرا گریه میکنی مامان جونم؟ ببین دارم خوشبخت میشم ، با کسی ازدواج کردم که از بچگی عاشقش بودم ، قوربونت برم گریه نکن!...

محکم بغلم کرد و آروم گفت:

_ دلم واسه یه دونه دخترم تنگ میشه ، امشب چجوري سر رو بالش بزارم؟ تنها ، بدون بهارم...

بغض سنگین شدم رو قورت دادم چی میگفتم ، کاش بودي بابا..

بعد از اینکه آروم شد ازم جدا شد ، چشماي سرخ شده اش رو به امیرعلی که گرم صحبت با مادرش بود دوخت و گفت:

_ امیرعلی ..

حرفش رو با فرشته جون قطع کرد و به سمت مامان چرخید :

_ جانم؟

با لحنی جدي اما خش دار شده گفت:

_ تو الان مثل پسرمی همونقدر که بهارم رو دوست دارم تو رو هم دوست دارم ، هر دختري آرزوشه شب عروسیش پدرش کنارش باشه اما بهار من از این نعمت محروم شده ، مثل یه مرد بزرگ شده اما پاي عشق که وسط باشه مثل همه دختراي دیگه احساس داره قلب داره ، با همه احترامی که برات قائلم میگم.. اگه خداي نکرده یه روز بفهمم دل دخترم رو شکستی ، اشکش رو درآوردي ، روزگارت رو سیاه میکنم ! فکر نکنی چون پدر نداره میتونی هر بلایی خواستی سر بچم بیاري ..!

امیر علی قدمی به عقب برداشت و با لحن شوخی گفت:

_ من غلط بکنم ، آخه من مگه مریضم دل زنمو بشکنم ؟ وقتی همچین دلبري دارم چشمم مگه میتونه خطا بره که ناراحتش کنه؟

به زور امیرعلی دل از مامان کندم و باهاشون خداحافظی کردم!..

دستمو کشوند به سمت خونه و غرغر کنان گفت:

romangram.com | @romangram_com