#سکانس_عاشقانه_پارت_47
حدودا یک ساعتی گذشت تا سر و کله عاقد پیدا شد ، خیلیا دورمون جمع شده بودن و مشتاقانه چشم به عاقد دوخته بودن تا شروع کنه .. نگاهم روي آیه هاي قران میچرخید و از ته دل دعا میکردم با امیرعلی خوشبخت بشم و هیچ وقت از هم سرد نشیم ...!
بالاخره عاقد به حرف اومد و شروع کرد به خوندن خطبه که امیرعلی دست یخ زدم رو بین دستاش گرفت ، انقدر محو زمزمه هاي آرومش زیر گوشم شده بودم که نمیفهمیدم دور اطرافم چه خبره _عاقد: براي بار آخر می پرسم عروس خانم وکیلم؟
٣۴
با اشاره امیرعلی به خودم اومدم و با مکثی طولانی گفتم:
با اجازه پدر بزرگم و مادرم و بقیه بزرگترا بله!..
صداي دست و جیغا بلند شد که عاقد رو به امیرعلی پرسید :
_ آقا داماد وکیلم؟
امیرعلی نگاهی طولانی به چشمام انداخت و بدون هیچ پسوند و پیشوندي گفت:
بریز و بپاش عقد که جمع شد مردا از تالار بیرون رفتن و چند نفر اومدن وسط واسه شلنگ تخته انداختن ، محکم بازوي امیرعلی و چسبیدم و کنار گوشش گفتم:
_ چرا زل زدي به این انترا؟ چیه اینا بهتر از منه که داري با چشمات قورتشون میدي؟
نگاه سرسري به دور اطراف انداخت و به سمتم چرخید ، صورتش رو جلو آورد و با صداي آرومی گفت :
_ دارم با گروه سیرکی که ریخته وسط خودمو سرگرم میکنم تا جلو این همه آدم آبروي خودم و تو رو نبرم ... اگه این دوربیناي لعنتی که یواشکی رومون زوم شدن نبود تا الان صد بار باید رژ تمدید میکردي بهار خانم!..
لب پایینم رو از ذوق حرفاش زیر دندون کشیدم تا انرژي مضاعف شده از حرفاش رو خالی کنم..
نگاه خمارش رو به لبم دوخت و با حرص اسمم رو صدا زد:
romangram.com | @romangram_com