#سکانس_عاشقانه_پارت_44
عصبی از کنارش بلند شدم و با حرص گفتم:
_ باهاش ازدواج کنم مال و اموالمو برمیگردونی؟
_ مامان : تو ازدواج کن من همون رو میزنم به نامت..
بالاخره باید ازدواج میکردم این دختر انقدر ارزش نداشت بخوام از خیر مال و اموالی ك با خون دل بدست آوردم بگذرم:
_ پس خودت باهاشون هماهنگ کن من حرف زدم باورم نکرد.
چند ماه بعد بهار
نمیدونم این مدت چطوري گذشت فقط میدونم الان تو آرایشگاه نشستم و زیر دست آرایشگر دارم جون میدم ..!
به لباس عروس آویزون شده ام نگاه کردم و چشمام رو بستم همه چیز به سرعت انجام شد با اینکه اولش ناز میکردم اما وقتی اصرارهاي امیرعلی رو دیدم باورش کردم و قبول کردم باهاش ازدواج کنم...
من دلم میخواست چند وقت نامزد باشیم اما قبول نکرد و ازم خواست هر چه سریعتر ازدواج کنیم ..!
رژ لب رو با دقت روي لبام کشید و بعد از چند دقیقه که با دقت نگاهم کرد لبخندي زد گفت:
_ آماده اي پاشو لباستو بپوش گلم..
همه با آرایش خوشگل میشدن من یکی از عروساي بودم که با جادو کردن آرایشگر از این رو به اون رو شده بودم..
romangram.com | @romangram_com