#سکانس_عاشقانه_پارت_43


گوشی و به سمتش هل دادم و..



دو هفته بعد امیرعلی

به چشماي نیمه باز و خسته مامان خیره شدم :

خوبی؟

سرشو به تایید تکون داد و بعد از گذشت چند ثانیه سکوت گفت:

_ با بهار حرف زدي؟ گفتی دوسش داري؟

دست مشت شده ام رو روي پام کوبیدم و با حرص گفتم:

_ دست بردار تو رو قرآن ، ول کن این مسخره بازي رو مادر من آخه تو به شغل و آینده من فکر کردي؟ نمیگی آبروي من جلو ملت میره؟ اخه دختر کم بود که این انتر خیابونی رو پیدا کردي؟ ابروهاي هاشور شده اش رو تو هم کشید و با چشم غره گفت:

_ مواظب حرف زدنت باش امیرعلی ، من که زورت نکردم ... صدتا بهتر از تو واسه این دختر سر و دست میشکنن ، هر چی باشه از اون دختر دستمالی شده اي که تو پیدا کردي صد البته بهتره ، پاکه مثل برگ گل ، خجالت نمیکشی اون تربچه (عسل) رو زنت معرفی کنی؟ روشو ازم گرفت و ادامه داد:

_ برو بیرون میخوام استراحت کنم..

سرم رو جلو کشیدم و با صداي آرومی پرسیدم :

_ پس سنداي که زدم به نامت چی میشه؟ لبخند عمیقی زد:

_ همه رو میزنم به نام خیریه

romangram.com | @romangram_com