#سکانس_عاشقانه_پارت_40


بالا تنه خم شده اش رو عقب کشید و با چشماي روي هم افتاده اي گفت:

_ خجالت نکش بغلم کن منکه میدونم تو دلت چی می گذره ، عاشق حس و حال عشقشو میفهمه مگه نه؟

متفاوت بود با امیرعلی که من میشناختم ، اونی که من تو ذهنم ساخته بودم یه گند اخلاق بود که هیچ وقت نمیتونه کسی و بغل کنه یا حرف عاشقانه بزنه..

صداي خش شده ام رو صاف کردم:

_ الان مامانم میاد ، خیلی وقته منتظره برو عقب..

دستش رو از دور کمرم عقب کشید و با ته چهره اي اخمو که سعی در پنهان کردنش داشت به چشمام زل زد..

بهش برخورده بود ، ابراز علاقه کرده بود اما ناز کرده بودم ناز کشیده بود ، اما کم بود ! با بغل و دوست دارمی ساده نباید وا میدادم ...

خم شدم و کیفم رو از روي مبل برداشتم ، اشاره اي به در اتاق کردم و بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:

_ من مادرم منتظرمه..

زیر نگاه خیره اش داشتم ذوب میشدم لعنتی حرف نمیزد همینکه خیره نگاه می کرد از صدتا فحش بدتر بود

_امیرعلی : ده سال نسوختم که وقتی ابراز علاقه میکنم واکنشت این باشه ، یه دوست دارم خشک و خالی هم نباید تحویلم بدي؟

کلافه سرمو زیر انداختم خدایا عجب گیري کردم ، باید دوست دارم تحویلش میدادم؟ اخه الان موقعش بود؟ لباي خشک شده ام رو با زبون تر کردم و گفتم:

به زور باید بگم دوست دارم؟

_امیرعلی : خجالت میکشی؟ یا هنوزم شک داري؟

romangram.com | @romangram_com