#سکانس_عاشقانه_پارت_38
بعد از رفتن مامان به امیرعلی زل زدم و با لحن طلبکارانه اي گفتم:
_ چیه برو بیرون .
آستین تا شده اش رو باز کرد و با حرص گفت:
_ یه جوري با آدم برخورد میکنن انگار بهت تجاوز کردم الانم یه بچه تو دامنته ، کل خطاي من یه بغل کردن بود ، اونم انقدر هیجان زده شدم کنترلم رو از دست دادم وگرنه مگه مریضم بیام تو رو بغل کنم؟ صدتا مثل تو واسه اینکه من بغلشون کنم جون میدن ، اما مهم اینه من دنبال یه آدم خاص می گردم...
نیشخندي روي لبام جون گرفت:
خاص مثل عسل آره؟
ابروهاشو تو هم کشید و با ته رگه اي از عصبانیت گفت:
_ رو مخم راه نرو همینطور که هیجان زده میشم دست به هر کاري میزنم ، وقتی عصبانی بشم بدتر میشم انقدر که خسارتی که به جونت میزنم جبران ناپذیر باشه!..
ابروهام رو بالا کشیدم و گفتم:
_ برو بیرون تا رو مخت راه نرم ، مثل کنه چسبیدي به مادرم اومدي داخل که چی فکر کردي دلم برا ریختت تنگ شده؟
گوشیش رو از روي میز برداشت و از جا بلند شد:
_ حتی لیاقت نداشتی نامزدم معرفیت کنم ، امثال تو جوگیرن، جنبه ندارن وقتی به جایی میرسن فکر میکنن گوه مهمی شدن غافل از اینکه همون نکبت قبلا ، تو براي من هنوز همون گل فروشی هستی که اون روز از دو کیلو متریت هم بوي گندت حالمو بد میکرد احمق.
حرفاش سنگین بود انقدر که نفسم بالا نیاد و خفه خون بگیرم ، دستی به پشت گردنش کشید و نیم نگاهی به صورت مات و مبهوتم انداخت..
نفس عمیقی کشید و جلو اومد!
romangram.com | @romangram_com