#سکانس_عاشقانه_پارت_34
_ میخواي خودت به پسرش بگی؟
سرمو به تایید تکون دادم و منتظر نگاهش کردم به در اتاق عمل اشاره کرد و گفت:
_ پس بیشتر معطلش نکن.
چشم زیر لبی گفتم و به سمت در اتاق عمل رفتم ، خوشحالی رو با تک تک سلولام حس میکردم انقدر خوشحال بودم که اگه ستاري نبود مثل میگ میگ خودمو از این در بیرون پرت میکردم به امیرعلی برسم!..
هنوز پام رو از در بیرون نذاشته بودم که جلوم ظاهر شد ، به چشماي قرمز شده اش نگاه کردم که با نگرانی بریده بریده گفت:
_ ما..در..م..
لبخندي به صورت سرتاسر پوشیده استرس زدم و گفتم:
_ عملش خوب بود..
٢۴
_امیرعلی: پس چرا داري گریه میکنی؟ دماغم رو بالا کشیدم :
_ اشک شوقه احمق.. واقعا عملش خوب بود فکر .
حرفم تموم نشده بود که خودمو روي هوا حس کردم و..
فشاري به کمرم آورد و ولم کرد .
_ امیرعلی : هیجان زده شدم ببخشید.
romangram.com | @romangram_com