#سکانس_عاشقانه_پارت_30


کیفم رو از روي پاهام چنگ زدم و در ماشین و باز کردم و پیاده شدم ... انقدر غرق گوشیش شده بود که حواسش بهم نباشه..

دستی براي ماشیناي که با سرعت ازم عبور میکردن بالا کردم که پیکان سفید رنگی جلوي پام ترمز زد.

قدمی به جلو برداشتم سوار شم که کیفم به عقب کشیده شد ، با ترس به عقب چرخیدم که با دیدن امیرعلی سر جا میخکوب شدم ، چه قدر زود متوجه شده بود...

_امیرعلی : منو مسخره کردي؟

_ نه پشیمون شدم نمیخوام باهات ازدواج کنم.

عینکشو از روي چشماش برداشت و با تعجب گفت:

_ چی؟

ابروهامو در هم کشیدم و شمرده شمرده گفتم:

_ نمیخوام با شما ازدواج کنم آقا پشیمون شدم..

زیر لب جهنمی حواله ام کرد و با عصبانیت داد زد:

_ نمیخواي عملش کنی؟

_ گفتم که عملش میکنم ، ولی باید بدونی تعهدي نمیدم چون مرگ دست من نیست من فقط همه تلاشمو میکنم میفهمی؟

دستشو پشت گردنش کشید :

_ خودم میرسونمت ..!

romangram.com | @romangram_com