#سکانس_عاشقانه_پارت_17


_ می دونستم موفق میشی ، میدونستم رو پسرمو کم میکنی .

ترسیده خودمو عقب کشیدم که امیرعلی پرسید :

_ چی میگی مامان؟

نگاه گذرایی به قیافه ام انداخت و لب باز کرد جوابشو بده که خودمو داخل اتاق پرت کردم و در و بستم!..

قلبم تند تند به سینه ام می کوبید ، حتی فکر اینکه امیرعلی بفهمه کی بودم قلبم رو از کار می انداخت ..؟ انقدر وحشت کرده بودم که سرم داشت گیج می رفت!..

نمیخواستم باز تحقیر بشم نمیخواستم باز پوزخند مسخره اش رو ببینم ..!

تقه اي به در اتاق خورد خودم رو عقب کشیدم و پشت به در ایستادم ..!

صداي قیژ قیژ در نشون میداد که اومدن داخل!..

نفسم رو بیرون فرستادم و سعی کردم عادي باشم نباید انقدر ضعیف خودمو نشون میدادم حتی اگه با وجود مادرش همه نقشه هام به باد رفته بود نباید نشون میدادم باید عادي رفتار می کردم!..

نفس عمیقی کشیدم و چرخیدم که سینه به سینه امیر علی شدم!..

لبخند پررنگی روي لباش بود و چشماش برق میزد ، آب دهنشو قورت داد و کش دار گفت:

_ پس اون دخمله تو بودي؟





romangram.com | @romangram_com