#سکانس_عاشقانه_پارت_15
نفس عمیقی کشید و با صداي گرفته اي گفت:
_ حس میکنم قبلا دیدمت ، چهره ات خیلی آشناست ، چشمات منو یاد یه دختر می ندازه.
هجوم گرما رو روي پوستم احساس می کردم ، لرزش دستم نامحسوس بود انقدر که بتونم کنترلش کنم و اول راه همه چیز رو نبازم.
خنده زورکی کردم و گفتم:
من..او..اولین باره می بینمت..!
با استرس به چشماي ریز شده کنجکاوش زل زده بودم که لبخند محوي زد و نگاهشو ازم گرفت.
از جا بلند شد و گفت:
_ میتونم عصر بیارمش یا باز باید نوبت بگیرم.؟ نگاهی به ساعت انداختم و گفتم:
_ ساعت پنج منتظرم.
تشکر زیر لبی کرد و بدون حرف دیگه از اتاق بیرون رفت!..
روي صندلی وِِلو شدم و نفس عمیقی کشیدم .
_ واي خدا داشتم لو می رفتم.
نکنه ، نکنه میدونه و به روي خودش نمیاره؟
کلافه سرمو به پشتی صندلی کوبیدم و چشمام رو بستم .
romangram.com | @romangram_com