#سکانس_عاشقانه_پارت_12
از قیافه بانمکش خنده ام گرفته بود ، مامان خیلی جون بود و بخاطر همین بود که من هیچ وقت دوستی نداشتم ، همیشه انقدر باهام خوب بود که من هر چی داشتمو نداشتم براش تعریف می کردم!..
نفس عمیقی کشیدم و با استرس ادامه دادم:
_ مامان منو دید خیلی تعجب کرد اخم کرده بود مثل سگ پاچمو گرفت گفت شما اینجا چیکار میکنی خانم؟ منم که بی عقل نه برداشتم نه گذاشتم ابراز علاقه خفنی بهش کردم!..
لب برچیده ام و با حرص گفتم:
_ مامان پسره آشغال انقدر تحقیرم کرد بعدم بهم گفت بچه برو گلتو بفروش. .!
منم بهش گفتم یه روز کاري میکنم التماسم کنه .
بعد از ده سال امروز دیدمش ، مادرش سرطان رحم داره اومده بود پیش من ، اصلا یادش نبود طبیعیه امثال من زیاده که به اینا ابراز علاقه کنن.
نگاهی به چشماي نگران مامان انداختم و گفتم:
_ منو میشناسی ، از تحقیر متنفرم ، همیشه هم روي حرفم موندم ، دنبال نصیحت نباش که تو گوشم نمیره تا خنک نشم ، مامان دلم میخواد کاري کنم زجه بزنه خون گریه کنه التماس کنه دوسش دارما هنوزم دوسش دارم ولی تشنه خورد کردنشم مامان نقشه تمیزي هم چیدم از وقتی دیدمش همه چیزو برنامه ریزي کردم، فقط میخوام نابودش کنم همین..!
لقمه مربا رو از دست مامان گرفتم و درحالی که کیفم رو از کنار صندلی بر می داشتم گفتم:
من دیگه میرم مامان.
_ به سلامت عزیزم مواظب خودت باش!..
دستی براش تکون دادم و از خونه خارج شدم ، سوار ماشین شدم و به سمت بیمارستان راه افتادم!..
روپوشم رو پوشیدم و روي صندلی نشستم ، تقه اي به در خورد و به آرومی باز شد!..
romangram.com | @romangram_com