#سفید_برفی_پارت_99
- صبح بخیر؟
- یه نگاه به آسمون کن.
سرم رو برگردوندم، هوا کاملا روشن بود. به ساعتم نگاه کردم. هشت صبح بود! وا چه طور این همه وقت گذشت؟
ای وایی لباس هام و سریع از بالکون اومدم بیرون و پریدم تو هال. تا اتاق توهان شیرجه زدم و بدون این که در بزنم رفتم تو. یا خدا! از صحنه ای که می دیدم دهنم کف کرده بود!
فقط یه شلوارک تن توهان بود. سریع برگشتم و گفتم:
- ببخشید. نمی دونستم...
- عیب نداره مدلته دیگه!
برگشتم، برام مهم نبود لخت هست یا نه ولی تا چشمم به عضله های روی شکمش افتاد از خود بی خود شدم. پوست سفیدی داشت، سینه ی عضلانی و بی مو. وایی، همیشه از موهای روی سینه ی مردا بدم میومد، توهان...
با صدای پر از خنده گفت:
- دم در بده بفرما تو! یه وقت تعارف نکنیا!
خجالت کشیدم، سرم رو انداختم پایین.
- خب بابا نمی خواد خجالت بکشی، برای چی اومدی تو؟
- نمی تونی مودب باشی؟
- وقتی تو در اتاق رو بدون اجازه باز می کنی، منم نمی تونم با ادب باشم.
- گفتم ببخشید دیگه!
- خب حالا چی می خوای؟
- من لباس ندارم.
- ها! مگه با خودت نیاوردی؟
- نه!
- ولی خشایار که می گفت داده به نرگس خانوم بیاره!
- آره خب، ولی...
از جاش بلند شد و رفت سمت اتاقم. یا خدا، می خواست چه کار کنه؟
توهان رفت جلوی کشو و تا خواست بازش کنه داد کشیدم:
romangram.com | @romangram_com