#سفید_برفی_پارت_98
- مگه می شه؟ این جا عالیه!
- آهو همیشه به من می گفت خیلی احمقم که همچین جای مزخرفی رو دوست دارم. می دونی دارم به حرفش پی می برم!
- وا؟! یعنی به نظرت این جا بده؟
- نه نه اصلا، این جا از نظر من یه تیکه از بهشته!
- پس چی می گی؟
- دارم پی می برم که احمقم، خیلی احمق!
فقط بهش نگاه کردم. نمی دونستم چی باید بهش بگم.
- می دونی گلیا تارا راست می گفت، من بدجوری کور شده بودم. بدجوری! حال داری برات حرف بزنم؟
سرم رو تکون دادم، خندید و شروع کرد:
- من هیچوقت دلم نمی خواست دکتر بشم. می خواستم یکی بشم مثل مادرم، یه موسیقیدان. بعد از مرگ مامانم، بابام هرچی راجع به اون بود رو آتیش زد و فقط عکس عروسیشون رو نگه داشت. هر روز و هر شب بهش خیره می شد، بابام یه شبه پیر شده بود! فقط سی سالش بود، ولی نصف موهاش سفید شده بود. خدا بابام رو خیلی دوست داشت که فرشته ای مثل آذی جون رو بهش داده و از همون اول از آذر جون خوشم می اومد. مهربون بود و هرچی بابا می گفت جیک نمی زد. منو مثل بچه ی خودش بزرگ کرد و اون شبی که تارا به دنیا اومد از ذوق نمی دونستم چه کار کنم. یه ثانیه تنهاش نمی ذاشتم، یه بچه ی لوس دماغو!
به این جا که رسید بلند خندید و دوباره ادامه داد:
- همیشه اخم می کرد و از همه چیز ناراضی بود. بهش می گفتم بچه ننه! اون روزا بهترین روزای عمرم بود، ولی یهو... بوم
همه چیز داغون شد! بابا می خواست مجبورم کنه برم امریکا درس بخونم و من زیره بار نمی رفتم. امکان نداشت، من نمی خواستم از تارا و آذر جون و حتی خود بابا جدا بشم. ولی بدتر از این هم می شد؛ بابا می خواست من پزشکی بخونم. وای وحشتناک بود!
با خنده بهم نگاه کرد و گفت:
- گلیا می دونی من همیشه از چی می ترسیدم؟
- نه، از کجا بدونم؟
- از خون!
- ها! مگه می شه؟
- آره می شه. وقتی وارد دانشگاه شدم و هر موقع که خون می دیدم حالم بد می شد. ولی کم کم عادت کردم. راستش اون روزا از بابا متنفر شده بودم. آروم آروم از این شغل خوشم اومد و فهمیدم چه سودی می تونم از این کار ببرم. سود مادی نه ها! اون قدر بهم می رسید که اگه کار هم نمی کردم ده نسل بعد از من هم می تونستن با راحتی فراوون زندگی کنن. اون موقع فهمیدم می تونم با این کار جون هزار نفر رو نجات بدم، نمی دونم می دونی یا نه، اما من از هیچ کدوم از بیمارام پول نمی گیرم. البته به غیر از اون هایی که دستشون زیادی به دهنشون می رسه. بعد از نه سال می خواستم به آرزوم برسم. فوق لیسانسم رو با بالاترین نمره ها گرفته بودم و هیچ کاری نداشتم. باید بر می گشتم خونه. تارا رو نه سال ندیده بودم و همین طور آذر جون رو، فقط بابا یه چند باری اومده بود پیشم. برگشتم، می خواستم یه ذره استراحت کنم بعد دوباره برگردم امریکا تا برای دکترا بخونم، ولی... اون شب رو خوب یادمه. لحظه به لحظه اش رو مثل یه فیلم صد بار تو ذهنم مرور کردم. رقص، باز شدن در، وارد شدن یه دختر فوق العاده، آهو، و عشق!
رفت سمت در آروم قدم بر می داشت. می فهمیدم نمی خواست چیزی بگه، با پر رویی تمام گفتم:
- هوی آقا، عذر خواهی بلد نیستی!
بلند خندید، بدون این که برگرده گفت:
- اگه بلد بودم لقب کوه غرور رو نمی گرفتم. صبح بخیر، من می رم بخوابم!
romangram.com | @romangram_com