#سفید_برفی_پارت_97


همین طور گریه می کردم که چشمم خورد به یه در کنار دیوار اتاق. تعجب کردم، چرا این در رو ندیده بودم؟

بلند شدم و رفتم سمت در، بازش کردم. وای، شبیه یه گلخونه بود! پر از شمعدونی و شب بو. یه بالکون کوچولو بود. ناراحتیم از بین رفت، از وقتی بچه بودم گل و گیاه، دار و درخت رو دوست داشتم، به خاطره همین هم عاشق اسمم بودم.

یه صندلی کوچیک کنار در بود، جون می داد برای کتاب خوندن!

تقه ای به در بالکون خورد، سریع برگشتم، توهان بود. دوباره ناراحتیم اومد سراغم. سرم رو برگردوندم، آروم صدام کرد:

- گلیا؟

صداش پشیمون بود، ولی نمی تونستم خودم رو راضی کنم که ببخشمش!

دوباره صدام کرد:

- گلیا؟ گل گلی خانم؟ از این جا خوشت میاد؟

- به تو چه؟ شما برو داد بکش!

- دوباره پر رو شدیا!

بهش نگاه کردم. می خندید، چال گونه اش... وایی! خل که بودم، بدترم می کرد!

بدون این که بخوام، خندیدم. سریع اومد جلو و گفت:

- دیدی! دیدی ناراحت نیستی، منم بودم ناراحت نبودم. مگه می شه یه آدم شوهر به این خوشتیپی و ماهی داشته باشه و ناراحت باشه؟

بلند خندیدم و گفتم:

- خود شیفته ی عقده ایه بدبخت!

هر دوتامون بلند می خندیدیم. با لذت بهم نگاه کرد، پشتش رو چسبوند به نرده ها و گفت:

- می دونی این چند روز که اومدی تو زندگیم انگار یادم رفته سی و دو سالمه؟! فکر می کنم هنوز همون پسر بیست ساله ی شاد و شیطونم!

خنده اش تلخ شد، چشماش غمگین شد. بهم نگاه کرد با همون تلخی پرسید:

- نگفتی، از این جا خوشت میاد؟

- آره خیلی، عالیه! فوق العاده قشنگه!

- این جا پناهگاه منه. هر موقع دلم می گیره میام این جا!

دوباره خندید، خیلی تلخ و ادامه داد:

- آهو همیشه از این جا متنفر بود!

romangram.com | @romangram_com