#سفید_برفی_پارت_100
- چه کار می کنی؟
- می خوام لباس هات رو بردارم!
- آقا اصلا نمی خوام، پاشو برو بیرون!
- مگه لباس نمی خواستی؟
در کشو رو باز کرد.
یا حضرت عباس! توهان با تعجب به لباس ها نگاه می کرد و برگشت و به من خیره شد. آب دهنم رو قورت دادم.
- تو... توهان... من... من!
از جاش بلند شد و سریع از کنارم رد شد. وای، چه گندی زده بودم. یعنی من دیگه روم نمی شه با این سلام و علیک کنم. یا ابوالفضل، یعنی با خودش چی فکر کرده؟ نکنه فکر می کنه از قصد بهش گفتم بیاد این جا؟ ای خدا من چرا این قدر احمق و بد شانسم؟ خاک تو سر من!
رو تخت دراز کشیدم، خوابم می اومد. چشمام رو بستم.
***
با نور خورشید که تو چشمم می زد، بلند شدم. دستم رو کش دادم و به ساعتم نگاه کردم. سه بعد از ظهر بود. یهو نیم خیز شدم. یعنی من این قدر خوابیده بودم؟
از جام بلند شدم تا خواستم در رو باز کنم و برم بیرون اتاق، توهان اومد تو. بهش نگاه کردم. اتفاقای چند ساعت پیش یادم اومد. وای!
توهان با خنده بهم نگاه کرد و گفت:
- ساعت خواب. چه خبرته این قدر می خوابی؟
چشمام رو مالیدم و گفتم:
- سلام، خسته بودم خوابیدم.
- گلیا بجنب لباس هات رو عوض کن.
- لباس هام رو عوض کنم؟ چرا؟ برای چی؟
- نرگس خانوم از صبح ده دفعه زنگ زد و من هی گفتم خوابی، دیگه بار آخر پاشد اومد.
romangram.com | @romangram_com