#سفید_برفی_پارت_101
- الان نرگس این جاست؟
- آره دیگه!
- خب برو کنار، می خوام برم پیشش.
- با این لباس؟
به لباسم نگاه کردم و گفتم:
مگه چشه؟! خب لباس نداشتم مجبور بودم همین رو بپوشم دیگه!
- گلیا؟
- بله؟
- آخر خنگ خدا من و تو مثلا دیشب عروسیمون بوده!
- خب بوده که بوده!
- گلیا خلی؟ چته؟ چرا منگ می زنی؟ دیوانه دیشب شب اول مثلا زندگیه مشترکمون بوده ها!
تازه گرفتم چی می گه و دوباره عین لبو سرخ شدم.
بلند خندید و گفت:
- نرگس خانوم برات چند دست لباس آورده گذاشتمشون تو همون کشو، یکی از اون ها رو بپوش.
توهان رفت. سریع رفتم سمت کمدم و لباس هام رو عوض کردم. خدا رو شکر این دفعه لباس مثل آدم آورده بود. بلوز طوسی آستین بلند و یه دامن بلند طوسی پوشیدم و سریع رفتم تو پذیرایی.
نرگس روی یکی از مبل ها نشسته بود و به خونه نگاه می کرد.
داد زدم:
- سلام علیکم!
بهم نگاه کرد و گفت:
- خاک تو سرت شوهرم کردی هنوز آدم نشدی؟
- خفه بابا، توهان کو؟
- دلت برای آقاتون تنگ شده؟
- دیوونه ای به خدا!
romangram.com | @romangram_com