#سفید_برفی_پارت_102
- یهو اومد جلوم و با کلی ذوق گفت:
-خب گلیا، دیشب چی شد؟
- چی می خواستی بشه؟
- گلیا اذیت نکن بگو دیگه!
- بابا به خدا هیچی!
- آره جون عمت! برای همین توهان این قدر سرحال بود؟
- سرحال بودن اون چه ربطی به من داره؟
- برو بابا تو خلی! اصلا نگو، ببین برات کاچی درست کردم. راستی این رو هم بگم که خشایار می خواست باهام بیاد ولی بیمارستان بهش احتیاج داشتن. الان هم دیگه باید برم، خداحافظ.
اومد جلو و صورتم رو بوسید و سریع رفت.
اه این قدر حرف زد و سوال پیچم کرد که یادم رفت حال خشایار رو بپرسم!
حالا این توهان کجا رفت یهو؟ در سالن باز شد و توهان اومد تو خونه.
با ناراحتی بهش توپیدم:
-کجایی تو؟ این نرگس داشت منو می کشت! داشت از دیشب سوال می کرد.
- خب بابا چته؟ رفتم برای جنابعالی نون تازه بگیرم، بیا خوبی کن!
- مگه تو خدمتکار نداری؟ یا کسی که این کارها رو بکنه؟
- خوبه یادم انداختی هر سه شنبه یه خانومی میاد این جا برای کارهای خونه، اسمش کبری خانومه و ما صداش می زنیم ننه کبری. شصت و پنج سالشه، خیلی مهربونه و یادت باشه باهاش مودب باشی! راستی خاله بعضی وقتا یه دفعه به این جا سر می زنه، گفتم که بعدا تعجب نکنی!
- واقعا؟ خاله آنجلا ممکنه بیاد؟
فقط سرش رو تکون داد.
داشتم به خاله فکر می کردم که یهو چشمم به دست توهان خورد.
زخم عمیقی رو کف دستش بود.
با ترس به دستش خیره شدم و گفتم:
- توهان دستت، دستت چی شده؟
به دستش نگاه کرد و گفت:
romangram.com | @romangram_com