#سفید_برفی_پارت_103
- هیچی بابا. بریدمش!
- خب این که الان عفونت می کنه، بیا بریم برات پانسمانش کنم.
بی اختیار نگران شده بودم و نمی تونستم بی تفاوت باشم.
- چیزی نیست گلیا خودم روش چسب می زنم.
- بهت می گم دنبالم بیا! زخمش خیلی عمیقه.
- گلیا من دکترما. خودم حالیمه!
- آقای دکتر یا خودت با پای خودت دنبالم بیا یا به زور می برمت!
خنده ام گرفت. آخه من یه سانت هم نمی تونستم این گنده بک رو تکون بدم، بعد می خواستم مجبورش کنم!
توهان با حالت بانمکی بهم نگاه کرد و گفت:
- مامانی جونم دستم اوف شده، بوسش کن خوب بشه!
از خنده رو زمین نشستم. داشتم منفجر می شدم. فکر کنم صدای خنده ام تا ده تا خونه اون ورتر می رفت!
توهان با لذت بهم نگاه می کرد، آروم خندید و گفت:
- آخه کوچولو تو چه جوری می خوای منو مجبور کنی؟ اگه من فوتت کنم که تو ولو می شی!
همین طور که می خندیدم پرسیدم:
- حالا دستت رو با چی بریدی؟
- با اره برقی! خب با چاقو دیگه.
- دست پا چلفتی!
- خانوم عزیز داشتم برای شما صبحانه درست می کردم.
- مگه خود زنی داری؟ اصلا تو برای چی باید برای من صبحانه درست کنی؟
- بعد من می گم خنگی بهت بر می خوره. بیا و خوبی کن!
دستاش رو گذاشت رو صورتش و به حالت گریه ادامه داد:
- ای خدا من چه گناهی کردم که گیر این افتادم. آخه مغز فندقی من و تو دیشب شب اول ازدواجمون بوده. دو ساعت دیگه همه میان این جا که حال تازه عروس رو بپرسن و کمکش کنن. من مثلا شوهرتم و باید نشون می دادم که نگرانتم دیگه. وایی، خاک بر سر من!
توهان راست می گه. من واقعا مغزم از فندقم کوچیک تره!
romangram.com | @romangram_com