#سفید_برفی_پارت_104


با ناراحتی نگاهش کردم و گفتم:

- راست می گی ها! اصلا حواسم نبود. حالا دستت خیلی می سوزه؟

- عیب نداره. بار دوم که تو روز اول زندگی مشترکم این کار رو می کنم. دیگه دردش رو حس نکردم.

- باره دوم؟ یعنی چی؟

فقط نگاهم کرد. یا خدا، نکنه منظورش این که... نکنه آهو!

- آره، درسته. فکری که می کنی درسته. آهو دست خورده بود!

دستم رو جلوی دهنم گذاشتم، باورم نمی شد!

آروم زمزمه کردم:

- مگه، مگه می شه؟

با همون لبخند کجی که کنار لبش بود گفت:

- می خوای بشنوی؟

سرم رو به نشونه ی آره تکون دادم.

به صندلی تکیه داد و شروع کرد:

- اون موقع که آهو قبول کرد باهام ازدواج کنه داشتم از خوشحالی بال در می آوردم. شب عروسیمون یکی از بهترین شب های عمرم بود و از خوشحالی یه جا بند نمی شدم! ولی آهو یک جوری بود. می لرزید و نگران بود. انگار از یه چیزی می ترسید. وقتی به شهریار نگاه می کرد، این ترسش بیشتر می شد. اون موقع نمی فهمیدم چرا باید بترسه و هی فکر می کردم فقط یه نگرانیه ساده است که همه توی عروسیشون دارن. ولی نه، این طوری نبود! ببین گلیا من آدم پاک و زاهدی نبودم و تو آمریکا با هزار تا دختر رابطه داشتم؛ به خاطر همین هم هست که از زن های اون جا خوشم نمیاد، چون خیلی باز و راحتن و همیشه دلم می خواست با یه دختر پاک و معصوم ازدواج کنم. من آهو رو معصوم که هیچ فرشته می دونستم و فقط یادم رفته بود فرشته ها همشون خوب نیستن! بالاخره همه رفتن و من موندم و آهو. از پشت بغلش کردم، یهو شروع کرد به گریه کردن. نشوندمش روی کاناپه و سعی می کردم آرومش کنم، ولی آروم نمی شد! هق هق می کرد و اسمم رو صدا می کرد. کم کم آروم شد، ازش پرسیدم چرا این طوری شده؟ چش شده؟ شروع کرد به حرف زدن، می گفت توهان می ذاری باهات حرف بزنم؟ می ذاری برات یه چیزایی رو تعریف کنم؟ بهش گفتم آره عزیزم تعریف کن. دوباره داشت گریه اش می گرفت و با صدای لرزونی گفت قول بده عصبانی نشی، قول بده بذاری همه چیز رو برات تعریف کنم و بعد حرف بزنی. قول دادم و شروع کرد. می گفت وقتی هجده سالش بوده یه بار رفته تولد دوستش. اون جا بیشتر شبیه یه پارتی بوده تا تولد. برای این که دوستش ناراحت نشه، همون جا می مونه و یک کم که گذشته یه پسری براش یه آبمیوه میاره و اون هم همش رو سر می کشه. بعد یه مدت سرش گیج می ره و حالش بد می شه. بعد از اون رو یادش نمیاد و صبح که بلند می شه می بینه بدون لباس روی یه تخت خونیه! شروع می کنه به جیغ زدن. تا همین جاش که گفت قاطی کردم و سرش داد زدم بس کن! شروع کرد به گریه کردن. حالم وحشتناک بود و احساس می کردم یکی داره گلوم رو با تمام قدرت فشار می ده. از خونه زدم بیرون و تا خود صبح پیش اهورا بودم. با این که برام سخت بود، ولی با خودم گفتم تقصیر اون دختره بدبخت نیست که! یه درصد هم فکر نمی کردم اون عوضی داره بهم دروغ می گه.

به این جا که رسید دستش رو مشت کرد و محکم کوبید رو میز. با ترس رفتم عقب.

- باور کردنی نبود، نمی تونستم همچین چیزی رو هضم کنم. شب بعدش برای این که خودم رو آروم کنم دستم رو بریدم تا یه ذره آروم بشم. خون دستم ریخت روی ملحفه. آذر جون هم اتفاقی دیدتش و باقی ماجرا.

آهو چه خصومتی با توهان داشته که این بلا ها رو سرش آورده؟! بیچاره توهان، بهش حق می دم که به هیچ زنی اعتماد نمی کنه. صدای زنگ در اومد.

سرم رو گرفتم سمت توهان و با تعجب پرسیدم:

- کیه؟

- تارا و آذی جون، و احتمالا چند نفر دیگه!

توهان در رو باز کرد. قبل از این که آذر جون این ها برسن از توهان پرسیدم:

- توهان یه سوال دارم!

- چیه؟ بپرس.

romangram.com | @romangram_com