#سفید_برفی_پارت_105
- الان این ها فقط اومدن که حال من رو بپرسن؟
- راستش نه. اومدن از پاکی تو مطمئن بشن!
- وا؟ مگه عصرهجره؟
- منم با این رسم مسخره موافق نیستم، ولی مامان بزرگ بنده به کل عروساش دستور داده که هر وقت پسراشون ازدواج کردن، باید برن از بکر بودن دختر مطمئن بشن!
صورتم در هم شد. چه رسم بی خودی بود. یعنی چی خب؟
توهان به قیافه ی ناراحتم خندید و گفت:
- بی خیال جوجو! منم وقتی اولین بار این رو شنیدم تعجب کردم و بدم اومد، ولی کم کم بی خیال شدم. رسمه دیگه، چه کار می شه کرد!
همون لحظه آذر جون و تارا اومدن. آخ خدا رو شکر هیچ کس دیگه نبود!
تارا رو محکم بغل کردم و بوسیدم، بعدش صورت آذر جون رو بوسیدم و آروم سلام کردم.
آذر جون رو به توهان کرد و گفت:
- توهان جان پسرم، یه دقیقه بیا!
توهان چشمکی به من زد و دنبال آذر جون راه افتاد. تارا محکم کوبید به بازوم و گفت:
- خیلی نامردی به خدا!
- وا! چرا؟
- نکنه با داداش من آره؟ ها؟
- یعنی چی با داداشت آره؟
- گلیا! بعضی وقتا تیریپ خنگ بر می داریا. می گم نکنه...
تازه فهمیدم چی می گه. دستم رو بردم بالا و محکم کوبیدم توی سرش.
- آخ، دیوونه سنگ که نیست!
- حقته، تا تو باشی چرت و پرت نگی!
- اصلا مگه من می ذارم داداشم با یه خلی مثل تو ازدواج کنه؟ عمرا!
- فعلا که ازدواج کرده!
- از این ازدواجا که نه، از اون یکی ازدواجا!
romangram.com | @romangram_com